جدول جو
جدول جو

معنی تعجیل کردن - جستجوی لغت در جدول جو

تعجیل کردن
(نَ دَ)
شتاب کردن و چالاکی و جلدی کردن. (ناظم الاطباء). عجله کردن. تعجیل فرمودن:
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری.
منوچهری.
بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617).
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل.
ناصرخسرو.
من آن دانم که تعجیل کار گاو کرده آید. (کلیله و دمنه). ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آن دیگر تعجیل. (گلستان). هر آنچه دانی که هرآینه معلوم تو خواهد شد، به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و در امثال هدایا تعجیل کند. (مجالس سعدی ص 20).
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ رالعل آفتاب آهسته آهسته.
صائب (آنندراج).
و رجوع به تعجیل و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
تعجیل کردن
شتافتن
تصویری از تعجیل کردن
تصویر تعجیل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تعجیل کردن
عجله کردن، شتاب کردن، شتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ کَ دَ)
برابر کردن و از روی عدالت چیزی را تقسیم کردن. (ناظم الاطباء) ، در فارسی امروزین کاستن از شدت و حدت چیزی یا عملی: فلان کس نظر خود را تعدیل کرد. رفتار خود را تعدیل کرد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
احترام کردن و گرامی داشتن. (ناظم الاطباء) : ایشان وی را تبجیل کردند و بجایی فرودآوردند و نزلهای گران فرستادند. (تاریخ بیهقی).
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد. (بوستان).
رجوع به تبجیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحویل کردن
تصویر تحویل کردن
نقل مکان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آموزیدن فراگیری دانش اندوختن بدست آوردن حاصل کردن کسب کردن، جمع کردن اندوختن، جمع کردن مالیات گرفتن مالیات و و مقرریها، خلاصه چیزی را بر آوردن، کسب کردن علم
فرهنگ لغت هوشیار
ثابت و استوار کردن، حکم دادن، عهد کردن پیمان کردن، مهر کردن قباله
فرهنگ لغت هوشیار
راست کردن تعدیل کردن، از روی عدالت تقسیم کردن، راستکار خواندن پارسا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمجید کردن
تصویر تمجید کردن
نکو داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعریف کردن
تصویر تعریف کردن
باز گفتن، بازگوکردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تعیین کردن
تصویر تعیین کردن
گماردن، گماشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
منحل کردن، برچیدن، بستن، متوقف کردن (کار، فعالیت)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
اغلق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
Recess, Adjourn
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
ajourner, faire une pause
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
adiar, recessar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
স্থগিত করা , বিরতি দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
откладывать , сделать перерыв
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
vertagen, pausieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
відкладати , зробити перерву
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
odraczać, zrobić przerwę
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
ملتوی کرنا , وقفہ دینا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
kuchelewesha, kupumzika
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
rinviare, fare una pausa
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
ertelemek, ara vermek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
연기하다 , 휴식을 취하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
延期する , 休憩する
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
לדחות , לעשות הפסקה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
स्थगित करना , अवकाश लेना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
休会 , 休息
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
เลื่อน , พัก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
uitstellen, pauzeren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
suspender, recesar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تعطیل کردن
تصویر تعطیل کردن
menunda, beristirahat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی